پژمان قسمت آخر

پژمان قسمت آخر

رمان پژوا و پژمان قسمت آخر

من-خانم بقایی...ژانیا....خانم بقایی...نه این دختر کلا کر شده بود.دوماهه منو دیونه کرده مثل این که حرف ادم توی گوشش نمیره.برای اخرین بار صداش زدم-خانم بقایی...جواب نداد...لعنتی!شماره ی خشایار رو گرفتم.خشایار-بله رییس.من-خشایار الآن میاد.خیلی آروم ببرینش همون جایی که گفتم.خشایار-به چشم رییس.گوشی رو قطع کردم به سمت خونه رفتم.محکم زدم روی صندلی که ژانیا روش بود و گفتم-بگو کجاست اون مقر.ژانیا خونسرد گفت-من به اون دوستت گفتم.با تعجب گفتم-کدوم دوستم؟اسمش چی بود؟باکلافگی گفت-چه میدونم!یوسف.از جام پریدم.یوسف!نه!همون طور که به سمت در میرفتم رو به خشایار گفتم-نگه اش دار تا بیام.خشایار-به چشم.سوار ماشین شدم و پرونده ی شخص دوم این ماجرا رو پرت کردم روی صندلی عقب.عینکم رو به چشم زدم و به سمت خونه ی پژمان رفتم.باید از راه دشمن خونیه یوسف وارد میشدم.چند بار زنگ زدم،باز نکرد.چند قدم از درفاصله گرفتمو به پنجره نگاه کردم.چراغش روشن بود،پس چرا دررو باز نمیکرد؟رفتم توی ماشین نشستم تا ببینم چی میشه!انتظارم زیاد طول نکشید.یوسف از خونه بیرون اومد.

از ماشین پیاده شدم و با تعجب به دوتا دوشمن خونی نگاه میکردم که خیلی راحت،مثل دوتا دوست،باهم خداحافظی میکردن.یوسف نگاهش که به من افتاد لبخندشو خورد وبه سمتم اومد.بازوم رو گرفت و به زور هل داد توی خونه ی پژمان.دستمو کوبیدم روی میز و گفتم-نه!امکان نداره!من توی مقر cvuپام رو هم نمیذارم!من کلی کار دارم.یوسف با کلافگی گفت-آی گنگستر ترسو.فقط یه بچه ست.باید درش بیاریم.بعدشم تو مسایل پیچیده رو که دوست داشتی.پژمان پاشارو رویپاش جابه جا کردو گفت-خواهش میکنم.برای من و همه ی دنیا مهمه.به پاشا نگاه کردم وگفتم-بچه رو میخوای چکار کنی؟پژمان با بی حوصلگی گفت-قبول کن بقیه اش با منو یوسف.یه کم فکر کردمو گفتم-باشه!قبول ولی...یوسف گفت-ولی چی؟کمی مکث کردم گفتم-بچه ی ژانیا.من اونو هم میخوام.چایی پرید توی گلوی پژمان.یوسف گفت-چی شد؟!؟پژمان-پسر ژانیا؟من-آره.مگه چشه؟پژمان-هیچی فقط بایدد بگی بچه ی نیماو ژانیا.از جام پریدم.نیما؟!؟من-نیما؟پژمان-آره از ژن نیما استفاده شده.بیخودی جوش آورده بودم.نمیدونم چرا اینقدر عصبانی شدم!یوسف گفت-خوب...فردا از خونه ی پژمان حرکت میکنیم.من-با چی؟یوسف-با ترن هوایی!خوب معلومه،ماشین!نه...نه...این دیگه از توانم خارج بود.من-نه!من نمیام ها!فردا فرودگاه با جت شخصی من میریم.پژمان با حرص گفت-خیلی خوب .پاشین برین من کارام رو بکنم.

********************یوسف********************** **از جت که پیاده شدیم نفس راحتی کشیدم.آخه منو چه به جت؟من هواپیما هم باترس ولرز سوار میشم.اونوقت جت؟!؟امیر حسین از کنارم رد شد و با شونه اش محکم بهم زد.این بشر درست نمیشه!امیر حسین-آهای ریزه بجنب کار داریم!با تعجب تکرار کردم-ریزه؟!؟پژمان با خنده گفت-آره دیگه ریزه ای دیگه.با حرص گفتم-شما گنده این.من به عنوان یه مرد ایرانی خیلی رو فرمم.پژمان باخنده گفت-آره راست میگی.این دوتا خودشیفتگی هم دارن.اونم شدید!امیر از کنار ماشین شیکش داد زد-آهای بیاین دیگه.میز گرد تشکیل دادین؟تا 8ساعت دیگه انتقال صورت میگیره!سوار ماشین شدیم و به سمن کوه رفتیم.با نفس نفس گفتم-پژمان توروخدا آروم.نفسم رفت.پژمان انگار تو این دنیا نبود.فقط میرفت.عین ربات!امیر حسین خندید و گفت-امان از عاشقی!این بچه سالم بود ها!خودم دزدیدمش ولی اینطوری نبود!چقدر این آدم نفرت انگیز بود.آخه یکی نیست بگه توی قاتل چه میفهمی عشق چیه؟پژمان از حرکت وایستاد.بهش رسیدم و به نقطه ای که نگاه مکرد چشم دوختم.یه دره با زاویه ی نود درجه بود که توی زاوه در مخفی بود.امیر حسین سوتی زد و گفت-ای بابا!من کوهنوردی بلد نیستم!منو پژمان با هم بهش نگاه کردیم.دستشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت-خیلی خوب یاد میگیرم!طناب رو به صخره بستیم و کمربند و دور کمرمون محکم کردیم.آروم آروم پایین میرفتیم.اولین نفر رسیدم پایین.بالا رو نگاه کردم.امیر حسین که بیست سانت خودش میومد یه متر لیز میخورد!ولی پژمان با فاصله ی چند ثانیه بعد من رسید.پشت یه صخره تجهیزات رو راه انداختیم ومنتظر شدیم تا شب بشه.*************************پژوا***************** *********این چند وقت شدم مثل جسد.تنها چیزی که بهم ثابت میکنه زنده ام بچه ایه که نمیخوامش.بچه ای که میدونم غیر عادیه و با زحمت زیاد بزرگ میشه.دکترا میگفتن زودتر از بقیه ی بچه ها رشد میکنه.اینقدر زود که حتی باورش سخته.به ساعت نگاه کردم.8شب بود.امشب شب متفاوتی بود.باید این دستگاه ها رو از من جدا میکردن تا بچه ام رو به دنیا بیارم.هم خوشحا بودم که دستگاه ها جدا میشه و هم ناراحت که بچه به دنیا میاد.زندگیه سخت و دشوار سرنوشت منه!با صدای در چشممو به در اتاق میدوزم.لعنت!کاوه؟!؟

کاوه اومد تو ولی من فقط با نفرت نگاهش میکردم.تنها کسی که شبانه روز آرزوی مرگش رو میکنم کاوه ست.اومد روی صندلی کنار تخت نشست و گفت-خوب...میدونم خیلی بد کردم ولی این کار لازم بود.من برای بقای دنیا عشقمو قربانی کردم.با نفرت چشممو به دریچه ی کلر دوختم.تنها جایی که به بیرون راه داشت.با دیدن چهره ی یوسف به خودم پوزخند زدم ولی با اشاراتش چشمام گرد شد.خود یوسف بود.کاوه با خوشحالی گفت-تو هم خوشت اومد؟کمند اسم خیلی قشنگیه.به کاوه نگاه کردم.خیلی زود متوجه شد که گیجم.به سمتی که نگاه میکردم نگاه کرد.با دیدن هاله ی یوسف سریع اتاق رو ترک کرد و بعد از چند ثانیه صدا آزیر بلند شد.یوسف از کانال پایین اومد و بعدش امیر حسین.فقط به این فکر میکردم:من نجات پیدا کردم!امیر حسین به طرفم اومد و گاز رو جدا کرد.احساس بی حسی به سرعت داشت از بین میرفت ولی هنوز کاری نمیتونستم انجام بدم.حتی زبونم هم تکون نمیخورد.امیر حسین همه ی دستگاه ها روو جدا کرد و همون جور که منو بغل میکرد گفت-چه بلایی به سرت آوردن دختر؟یوسف-امیر من میرم بخش بزرگسالان.اسمش چی بود؟امیرحسین-سیاوش.فامیل ژانیا رو داره.بقایی.یوسف به سرعت از در خارج شد.امیر منو توی کانال کولر جا داد و گفت-پژمان میاد دنبالت.نگران نباش.کانال رو سر جاش گذاشت.همون موقع در باز شد و چند نفر با لباس مخصوص اومدن تو و به امیر شلیک کردن.پاهام توی یه چیزی مثل طناب گیر کردن و به سمت پایین کشیده شدم.بعد چند لحظه هوای سرد به پوستم خورد و فهمیدم نجات پیدا کردم.با دیدن پژمان داشتم بال در میاوردم.خودش بود!پژمان من!پژمان سریع بلندم کرد و شروع به دویدن کرد.بین درخت ها میدوید و من واقعا نمیتونستم حدس بزنم کجاییم.با درد شدیدی که توی دلم پیچید آخم در اومد.پژمان سریع منو گذاشت زمین و گفت-چی شد؟تازه یاد بچه افتادم.به سختی با حرکت لب گفتم-بچه!پژمان-الآن؟صدای قدم های سریعی آومد و بعدش چهره ی یوسف توی سیاهی نمایان شد.یوسف همین جور که نفس نفس میزد گفت-امیر...امیر رو گرفتن...سیاوش نبود!پژمان دوباره بهم نگاه کرد و گفت-تورو خدا صبر کن برسونمت جایی.میخواستم خفه اش کنم.از یه طرف درد داشت کم کم زیاد میشد و از یه طرف آقا فکر میکرد بچه میوه ست.بیشتر نگه ش دارم بیشتر میرسه!یوسف اومد جلو وگفت-یعنی چی؟بچه داره به دنیا میاد؟وای خدا!کاش این دوتا حرف نمیزدن!دیگه اشکم در اومد فقط صدای خفه ای شبیه آخ از دهنم خارج میشد.پژمان-نه!الآن نه!یوسف-خفه شو!مگه دست خودشه؟پژمان-توی جنگل؟تحت تعقیب؟فقط فکر میکردم خدا به خیر کنه با این دوتا پت و مت!***نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم.همه جا سکوت بود.یه لحظه لبندم خشک شد.بچه مرده بود؟پژمان-این...این...چرا اینقدر ساکته؟یوسف-پژمان داره نگاهت میکنه.فکر کنم میفهمه چی...پژمان-این بچه ست؟صدای داد کاوه از دور میامد-اون طرف رو بگیرین!صدا داشت به سرعت نزدیک میشد.یوسف-پژمان برو!پژمان-پژوا!یوسف-نمیشه کاری کرد.بدو!به سرعت از کنارم دور شدن.و من فقط چشمای نگران پژمان رو که تا آخرین لحظه نگاهم میکرد میدیدم.لحظه ای بعد کاوه سر رسید و کنارم زانو زد.بی رمق به چشمای عصبانیش نگاه کردم.آخرین صحنه ای که دیدم کوبیده شدم سر کاوه به درخت بود.چشمام رو باز کردم.دوباره همون اتاق و دوباره گازی که توان حرکت رو ازم گرفته بود.من نمی خوام زنده باشم.به کی بگم؟****************************پژمان************ *************یوسف-این بچه رو چکارش کنیم؟سریع پیراهنم رو در آوردم و دور بچه پیچیدم.بچه لبخندی زد و دستش رو روی دستم کشید.سریع دستمو کشیدم.این بچه عجیب منو میترسوند.انگار که همه چیزو میفهمه.یوسف-این بچه رو باید تمیز کنیم.توی بیمارستان نمیشه.بایدبریم یه خونه بگیریم.در خونه رو باز کردم.یوسف بچه رو آورد تو و گفت-اینجا امنه!کلید رو پرت کردم روی کابینت و گفتم-آره راحت باش.یوسف -حموم کجاست بچه رو تمیز کنم؟با دست به درحموم اشاره کردم و روی مبل نشستم.

یوسف از درحموم بیرون اومد و گفت-پژمان این بچه خیلی عجیبه.مثل این که حق با امیر بود این نوع بچه ها مراقبت خاصی نیاز دارن.با کلافگی نگاهش کردم و گفتم-حالا چکار کنم؟یوسف خندید و گفت-نگاه کن چقدر شبیه پژواست!کپی خودشه فقط دماغش بزرگه!نگاهی به بچه انداختم.انگار نه انگار که هنوز چند ساعتشه.مثل بچه هی یه ساله به همه چیز با کنجکاوی نگاه میکرد.حق با یوس بود.چقدر شبیه پژوا بود.بلند شدم و از یوسف گرفتمش.تا گرفتمش با دستای کوچیکش چسبید بهم.شکه شدم.یوسف-باید عادت کنی.این بچه ها مثل بچه های ساده نیستن.همون طور که به سمت در میرفت گفت-انگار فضایین!بعدش بلند بلند خندید.حرفش گر چه شوخی بود ولی منو خیلی ترسوند.دوباره روی مبل لم دادم و به بچه نگاه کردم.حالا میبایست دوتا بچه رو بزرگ کنم.بچه هایی که با هم زمین تا آسمون فرق دارن.خدارو شکر امیر برامون جای مخصوصی آماده کرده بود.مگر نه بیچاره بودم!با اسم آوردن اسم امیر تازه یادش افتادم.بلند گفتم-امیر چی شد یوسف.از در اومد بیرون و گفت-وقتی داشتن میبردش گفت-گروهش میان میبرنش.نگرانش نباشیم.ابروهامو انداختم بالا.کاش ما هم از این تیما داشتیم!یوسف-خودتو درگیر نکن.فردا باید بری جای امن.پاشا رو خودم برات میارم.سرمو تکون دادم.یوسف-اه...بیا برو بخواب من برم بچه رو بخوابونم.سریع قبول کردم و رفتم خوابیدم.شاید فعلا دور شدن از اون بچه خوب بود!****************************کاوه************** *******************با صدای بلند سرش داد زدم تا بفهمه-پژوا به قران نمیذارم از پیشم جم بخوردی.اگه یه بار بفهمم میخواستی از اینجا بری من میدونمو تو.فهمیدی؟پژوافقط خیره شده بود به دیوار.از دوماه پیش که بچه اش رو برده بودن اینجوری شده بود.چند بارم خودکشی کرده بود.ولی هم من و هم cvuنمیخواست پژوا بمیره.دکترش گفته بود بهتره ببرمش بیرون تا خوب بشه.منم برای این که فرار نکنه مجبور بودم همش تهدید کنم.اون پژمان لعنتی بچه ام رو دزدیده بود.بالاخره پیداش میکنم.اون بچه بچه ای نیست که نشه پیداش کرد.اون متفاوته و به زودی تفاوتش معلوم میشه.

برای پاشا پرستار گرفتم.پروا رو هم خودم بزرگ میکنم.بد جور به پروا عادت کردم.این بچه به راحتی همه چیز رو یاد میگیره.توی دوماه تونسته الفبا رو یاد بگیره.نمیتونم ببرمش دکتر چون در نگاه اول معلومه که یه دختر معمولی نیست.همیشه فکر میکردم cvuچرا وقت خودش رو هدر میده تا برای بچه ای ژن ترکیب کنه و اونو به زحمت به وجود بیاره.حالا میفهمم که اونا بچه های ساده ای نیستن.به حق که رییس اصلی cvuنابغه ای جهانیه!حیف که قصدش نابودیه دنیاست.تلویزیون رو روشن کردم.اخبار داشت رییس جمهور آینده رو معرفی میکرد.مجری-خانم روشن روان با بدست آوردن بیش از 70%آرا به ریاست جمهوری برگزیده شدن.ایشون اولین زن رییس جمهور ایران به حساب میایند.بعد از چند لحظه چهره ی زنی نشون داده شد که همون رییس جمهور بود.خیلی مسلط صحبت میکرد و از نقشه هاش میگفت.ازش خوشم اومد.مقتدر بود.ولی چشمای کشیده اش پر از خشم و غرور بود.غروی که هر کسی رو میترسوند!********************************************نین اروشن روان(رییس جمهور ایران)********************رو به روی مردم ایستادم و شروع به صحبت کردم-مردم من!ایران من!بسیار خوشحالم که منو برای خدمت به خودتون انتخاب کردین.من کاری میکنم که هرگز پشیمون نشین.ایران من رو به پیشرفت قدم خواهد گذاشت و من صدای کوروش رو میشنوم که بار دیگر با غرور اسم ایران رو به زبان می آورد.صدای تشویق مردم اعتماد به نفس خاصی بهم میداد.این که من بعد این همه خفتی که از این آدم ها کشیدم،بالاخره تونستم توی مشتم بگیرمشون.این منم!مابوس!*******************************یوسف*********** *********************سرهنگ باغرور به چهره ی رییس جمهور جدید نگاه کرد و گفت-الآن وقتشه دوره ی جدیدی شروع بشه.با تعجب برای خودم تکرار کردم-دوره ی جدید!منظورش رو نمیفهمیدم.دروغ چرا منم از اون همه ابهت این زن خوشم میومد.ناغافل از این که همین غرور همه رو فنا خواهد کرد!******************************امیر حسین********************************تمام حرصم رو روی وسایل اطرافم خالی کردم.همه چیز رو شکستم.من فقط یک ماه نبودم!اون تمومش کرد!اون تمام زحمت های منو خراب کرد.لعنت بهش!*****************************اروس************* ***********************با لبخند تمسخر آمیزی گفتم-نینا آخر کار خودتت رو کردی!**************************کاوه**************** ***************پژوا رو که همون جوری مات روی صندلی نشسته بود رو روی تخت خوابوندم و گفتم-دیگه تموم شد.حالا قدرت دست ماست.راحت بخواب.***این داستان ادامه دارد...در پژوا وپژمان2پایان

پژمان قسمت آخر

نظر خود را بنویسید

آخرین مطالب